شماره ٦٣٧: مرا آن روز از آيينه دل زنگ برخيزد

مرا آن روز از آيينه دل زنگ برخيزد
که از پيش نظر گردون مينارنگ برخيزد
چراغ بيکسان از عالم بالا شود روشن
نظر بر ابر دارد لاله اي کز سنگ برخيزد
اميد رحم با چندين گنه دارم زبيباکي
که از تيغش زخون بيگناهان زنگ برخيزد
به مژگان بيستون را آنچنان از پيش بردارم
که صد فرياد از فرهاد زرين چنگ برخيزد
رباينده است چندان خاک دامنگير درويشي
که ابراهيم ادهم از سر اورنگ برخيزد
محرک بر سر گفتار مي آرد سخنور را
که ممکن نيست بي ناخن صدا از چنگ برخيزد
به رنگ خود برآرد عشق با هر کس که آميزد
ز آتش دود عود و خار و خس يکرنگ برخيزد
بهار و باغ من نظاره مشکين خطان باشد
به زنگار از دل آيينه من زنگ برخيزد
در آن محفل که آن آيينه رو شکرفشان گردد
سبک چون طوطي رم کرده از دل زنگ برخيزد
به آساني نمي آيد به کف زلف سخن صائب
چو از جان سير گردي نغمه سير آهنگ برخيزد