شماره ٦٣٦: خوشا افتاده اي کز خاک ره چالاک برخيزد

خوشا افتاده اي کز خاک ره چالاک برخيزد
کند در خاک دشمن را و خود از خاک برخيزد
گناه ما غبار خاطر رحمت نمي گردد
فروغ مهر از درياي پرخون پاک برخيزد
مباد از نشأه مي سرخ رويي مي پرستي را
که در ايام بي برگي زپاي تاک برخيزد
(چراغ ديده عشاق وقتي مي شود روشن
که دود خط از ان رخسار آتشناک برخيزد)
ندارد اعتبار خاک، خون مشک در زلفش
به يک سودا درين بازار باد از خاک برخيزد
ندارد حاصلي جز قبض خاطر خاک اصفاهان
نباشد بسط در خاکي کز او ترياک برخيزد
مجو درک سخن از خام طبعان جهان صائب
که از خاکستر دل شعله ادراک برخيزد