شماره ٦٣٥: مسيحا از سر بالين من رنجور برخيزد

مسيحا از سر بالين من رنجور برخيزد
چراغ آفتاب از بزم من بي نور برخيزد
چنين کز بار درد افتاده ام از پا، عجب دارم
که شيون هم زبالين من رنجور برخيزد
ندارد شرم از روي کسي آيينه محشر
زحق هر کس که اينجا چشم پوشد کور برخيزد
غبار غم به آه از سينه من کم نمي گردد
چه گرد از چهره صحرا به بال مور برخيزد؟
خيالش بيخبر رفت از دلم بيرون، ندانستم
که مهمان چون بود ناخوانده، بي دستور برخيزد
به جاي سبزه از خاک شهيدان صف مژگان
زبان مار رويد، نشتر زنبور برخيزد
ندارد ياد چون من شوربختي آسمان صائب
اگر شبنم به کشت من نشيند شور برخيزد