شماره ٦٣٤: زدين ناقصم از سبحه استغفار برخيزد

زدين ناقصم از سبحه استغفار برخيزد
زننگ کفر من مو بر تن زنار برخيزد
بگير از آتش سوزنده تعليم سبکروحي
که با آن سرکشي در پيش پاي خار برخيزد
به خود چون مار مي پيچم زرشک زلف، کي باشد
که اين ابر سيه زان دامن گلزار برخيزد؟
اگر وصف سرزلف تو در طومار بنويسم
چو شمع کشته دودم از سر طومار برخيزد
چنين کافتادم از طاق دل نشو و نما، مشکل
که مو از پيکرم چون کاه از ديوار برخيزد
عبث صيقل عرق مي ريزد از بهر جلاي من
عجب دارم که از آيينه ام زنگار برخيزد
پي طرف کلاهش لاله دارد نعل در آتش
زخواب ناز گل از شوق آن دستار برخيزد
زطرز تازه صائب داغ داري نکته سنجان را
عجب دارم کز آمل چون تو خوش گفتار برخيزد