شماره ٦٣٣: زرفتارت امان از عالم ايجاد برخيزد

زرفتارت امان از عالم ايجاد برخيزد
به جاي گرد از بنياد هستي داد برخيزد
زبيباکي چنان مردانه زير تيغ بنشينم
که فکر خونبها از خاطر جلاد برخيزد
زعزلت فارغ از رد و قبول خلق گرديدم
شود آسوده شمعي کز گذار باد برخيزد
به سختي هر که تن در داد شيرين کار مي گردد
که از دامان کوه بيستون فرهاد برخيزد
مهياي خرابي گوشه غمخانه اي دارم
که از دامن فشاندن گردم از بنياد برخيزد
زحيرت همچنان در وادي سرگشتگي محوم
اگر در هر قدم خضري پي ارشاد برخيزد
به هر دامي که افتد بلبل آتش نواي من
زشادي چون سپند از دانه اش فرياد برخيزد
خوشم با ترک سر، ورنه نگاهي مي کنم صائب
که جوهر همچو آه از خنجر جلاد برخيزد