شماره ٦٣١: ز اشک ديده بيدرد زنگ از دل کجا خيزد؟

ز اشک ديده بيدرد زنگ از دل کجا خيزد؟
اثر در دل ندارد گريه اي کز توتيا خيزد
ازان بر آسمان سايد سرش از سرفرازيها
که پيش پاي هر خار و خسي آتش زجاخيزد
مسلم کي گذارد ناله مظلوم ظالم را؟
که پيش از دانه فرياد از نهاد آسيا خيزد
گزيري نيست از غفلت دل ارباب دولت را
که اين ابر سيه از سايه بال هما خيزد
مرا جان تازه شد زان خط پشت لب، چنين باشد
رگ ابري که از آب روان بخش بقا خيزد
حواس جمع من چون دود از روزن رود بيرون
چو از بيرون در آواز پاي آشنا خيزد
من بي دست و پاآيم چسان بيرون از ان محفل
که نتواند سپند از حيرت رويش زجا خيزد
پر و بال سمندر را زآتش نيست پروايي
به مي زان روي آتشناک کي رنگ حيا خيزد؟
لباس فقر بر تن پروران صائب نمي چسبد
که از پهلوي فربه زود نقش بوريا خيزد