شماره ٦٢٩: غبار تيره بختي از دهان شکوه مي خيزد

غبار تيره بختي از دهان شکوه مي خيزد
به قدر شق سياهي از زبان خامه مي ريزد
بر آن عاشق سرشک شمع آب زندگي گردد
که چون پروانه بيباک از آتش نپرهيزد
همان سرگشته چون موج سرايم در بيابانها
به جاي سبزه خضر از رهگذر من اگر خيزد
اميد دستگيري دارم از رهبر در آن وادي
که خار از سرکشي در دامن رهرو نياويزد
غرور زهد آن روز از سر زاهد رود بيرون
که از اشک ندامت آب بر دست سبو ريزد
زشرم آن تبسمهاي شرم آلود جا دارد
که شکر خند گل در آستين غنچه بگريزد
ز آه آتشين در پرده دل مي زنم آتش
چو بينم شمع در بال و پر پروانه آميزد
نظر بر صبح دارد گريه شبخيز من صائب
که انجم تخم خود را در زمين پاک مي ريزد