شماره ٦٢٧: کدامين روز بر حالم دل خارا نمي سوزد؟

کدامين روز بر حالم دل خارا نمي سوزد؟
ز اشک آتشينم دامن صحرا نمي سوزد
کدامين روز اشک من به دريا روي مي آرد؟
که همچون شمع، ماهي در دل دريا نمي سوزد
بود دلسرديي لازم کمال عشقبازي را
که عاشق تا به کام دل نسوزد وا نمي سوزد
من گريان سراپا سوختم از داغ تنهايي
که مي گويد در آتش چوب تر تنها نمي سوزد؟
اگر نه آتش سوزنده دست آموز مي گردد
چرا دست کسي از ساغر صهبا نمي سوزد؟
نمي گردد به گردش فيض چون پروانه هر ساعت
کسي چون شمع تا در پرده شبها نمي سوزد
درين بستانسرا سرو سرافرازي نمي يابم
که همچون شمع سبز از رشک آن بالا نمي سوزد
اگر نه آشتي داده است ساقي جنگجويان را
چرا از آتش مي پنبه مينا نمي سوزد؟
دليل صافي عشق است خاموشي و حيراني
که در روغن نمک تا هست بي غوغا نمي سوزد
زخورشيد قيامت مشرب عاشق چه غم دارد؟
که داغ لاله هرگز سينه صحرا نمي سوزد
چه پروا دارد از دمسردي اغيار داغ ما؟
گل خورشيد عالمتاب از سر ما نمي سوزد
نهال طور در آب و عرق غرق است از خجلت
زرشک کلک صائب نيشکر تنها نمي سوزد