شماره ٦٢٦: خمار مي مرا در گوشه ميخانه مي سوزد

خمار مي مرا در گوشه ميخانه مي سوزد
شراب من چو داغ لاله در پيمانه مي سوزد
کند تأثير سوز عشق در شاه و گدا يکسان
که بيد و عود را آتش به يک دندانه مي سوزد
ندارد گرمي هنگامه ما حاجت شمعي
درين عشرت سرا پروانه از پروانه مي سوزد
از آن رخسار آتشناک داغي بر جگر دارم
که بيش از آشنا بر من دل بيگانه مي سوزد
کند در چشم مردم خواب را افسانه گر شيرين
زشيريني مرا در ديده خواب افسانه مي سوزد
نگه دارد خدا از چشم بد آن آتشين رو را
که در بيرون در از پرتوش پروانه مي سوزد
ندارد حاصل بي جذبه کوشش، ورنه هر موجي
نفس در جستن آن گوهر يکدانه مي سوزد
مکن پهلو تهي از سوختن تا ديده ور گردي
که سازد فاش را زغيب را چون شانه مي سوزد
غم دنيا خوري بيش از غم عقبي، نمي داني
که قنديل حرم بيجا دين بتخانه مي سوزد
به فکر کلبه تاريک ما صائب نمي افتد
چراغ آشنا رويي که در هر خانه مي سوزد