شماره ٦٢٤: سرشک گرم در چشم تر من خواب مي سوزد

سرشک گرم در چشم تر من خواب مي سوزد
به آب خود چراغ گوهر شب تاب مي سوزد
زتاب عارض او چون نسوزد آب در چشمم؟
که از نظاره اش در چشم گوهر آب مي سوزد
هواي خانه مي ريزد زيکديگر حبابم را
نفس بيهوده در ويرانيم سيلاب مي سوزد
چرا آرام يک جا در بدن پيکان نمي گيرد؟
اگر نه ظلم در چشم ستمگر خواب مي سوزد
پشيماني ندارد صرف کردن عمر در طاعت
که دل زنده است هر شمعي که در محراب مي سوزد
نمي سازد سبک درد گران را پرسش رسمي
مرا بيش از تغافل گرمي احباب مي سوزد
زقرب شمع اگر آتش فتد در جان پروانه
دل پر رخنه عاشق زچندين باب مي سوزد
شود از خوابگاه نرم افزون پرده غفلت
مرا افزون زسرما بستر سنجاب مي سوزد
زبان در کام کش در حلقه روشندلان صائب
که بي نورست هر شمعي که در مهتاب مي سوزد