شماره ٦٢٠: قدح لبريز چون شد از شراب ناب مي لرزد

قدح لبريز چون شد از شراب ناب مي لرزد
به قدر آب بر خود گوهر سيراب مي لرزد
چنان از شور چشمان بر صفاي وقت مي لرزم
که بر آيينه هاي صيقلي سيماب مي لرزد
نيفکنده است پيري خواجه را اين رعشه بر اعضا
که از دلبستگيها بر سر اسباب مي لرزد
نلرزد هيچ کس بر دولت بيدار در عالم
به عنواني که دل بر ديده بيخواب مي لرزد
چه شد گر عشق را بر عاشقان دل مهربان باشد؟
که بر هر ذره اي خورشيد عالمتاب مي لرزد
زعرياني عرق مي ريزد از درويش صاحبدل
توانگر در سمور و قاقم و سنجاب مي لرزد
مباد از تنگ چشمان عقده در کار کسي افتد
زطوفان بيش بر خود کشتي از گرداب مي لرزد
سراپا دست شو چون سرو در تسکين ما ناصح
که هر عضوي زعاشق چون دل بيتاب مي لرزد
نه در بتخانه ها ناقوس بيتاب است از ان کافر
دل قنديل هم در سينه محراب مي لرزد
مکن در بزم وصل از بيقراري منع من صائب
که از برق تجلي کوه چون سيماب مي لرزد