شماره ٦١٩: مکن کاري که از جورت دل اندوهگين لرزد

مکن کاري که از جورت دل اندوهگين لرزد
که از لرزيدن من آسمانها چون زمين لرزد
زچشم بد خطر افزون بود رنگين لباسان را
زصحرا بيش در فانوس شمع دوربين لرزد
فروغ لعل و ياقوتم که بر کوه است پشت من
نيم شمعي که بر پرتو زباد آستين لرزد
به آه سرد چون زحمت دهم آن نازپرور را؟
که از سرماي گل چون برگ بيد آن نازنين لرزد
ندارد ياد چون من بيقراري صفحه دوران
که نامم همچو دست رعشه داران در نگين لرزد
به شمع صبحدم پروانه را چندان نلرزد دل
که وقت خط به رخسار تو زلف عنبرين لرزد
دل از جان بر گرفتن نيست کار هر تنک ظرفي
عجب نبود عرق بر چهره آن مه جبين لرزد
به قدر حاصل از دنيا بود غم قسمت هر کس
به خرمت صاحب خرمن فزون از خوشه چين لرزد
زحرف سرد ناصح عاشق صادق نينديشد
کي از باد خزان بر خويش سرو راستين لرزد؟
زبان در کام کش صائب اگر آسودگي خواهي
که دايم شمع بر جان از زبان آتشين لرزد