شماره ٦١٧: زشوق عالم بالا روان با تن نمي سازد

زشوق عالم بالا روان با تن نمي سازد
به پاي کارواني بوي پيراهن نمي سازد
زخواب آلودگي روح تو در جسم است پا برجا
که چون بيدار گردد پاي با دامن نمي سازد
ترا دل مانده در قيد تن از آلوده داماني
وگرنه دانه چون شد پاک با خرمن نمي سازد
مدار از دولت دنياي دون چشم وفاداري
که خورشيد سبک جولان به يک روزن نمي سازد
به تن جان گرامي در قيامت مي کند رجعت
گسستن رشته را غافل ازين سوزن نمي سازد
زتن وحشت کند صائب چو دل گرديد نوراني
که چون آيينه روشن گشت با گلخن نمي سازد