شماره ٦١٦: سرشک گرم با مژگان و چشم تر نمي سازد

سرشک گرم با مژگان و چشم تر نمي سازد
شراب تند ما با شيشه و ساغر نمي سازد
نمي دانم به خونريز که شد آلوده مژگانش
که شوق زخم، خون را در جگر نشتر نمي سازد
به روي مهر، صبح از ساده لوحي پرده مي پوشد
نمي داند که حسن شوخ با چادر نمي سازد
نگردد سايه بال هما دام فريب ما
سر خورشيد عالمسوز با افسر نمي سازد
درين دريا کسي از صدق دستي برنمي دارد
که دل را چون صدف گنجينه گوهر نمي سازد
ندارد خنده اي در چاشني حسن گلو سوزش
که شهد زندگي را تلخ بر شکر نمي سازد
وصال شعله جانسوز در مدنظر دارد
عبث پهلوي خود را بوريا لاغر نمي سازد
چنان افتادم از طاق دل همصحبتان صائب
که وقت رفتنم آيينه چشمي تر نمي سازد