شماره ٦١٤: به داغي عشق کار مردم ديوانه مي سازد

به داغي عشق کار مردم ديوانه مي سازد
خوش آن ساقي که کار بحر از پيمانه مي سازد
زبان برق عالمسوز کوتاه است از ان خرمن
که از بهر دهان مور قفل از دانه مي سازد
زهمکاري بلايي نيست بدتر اهل غيرت را
جنون بر هر که زور آرد مرا ديوانه مي سازد
چنين گر رخنه درجان مي کند زلف سبکدستش
به اندک فرصتي از استخوانم شانه مي سازد
درين بستانسرا هر لاله و گل را که مي بينم
به انداز لب ميگون او پيمانه مي سازد
نشاط عيد نتواند گشودن عقده دل را
کليد ماه نو را قفل ما دندانه مي سازد
درين طوفان که موج از دير جنبيدن خطر دارد
حباب ساده دل بر روي دريا خانه مي سازد
مي گلرنگ بيجا آبروي خويش مي ريزد
گل روي تو کي با شبنم بيگانه مي سازد؟
سر ديوانگي داري درين محفل اگر صائب
به يک سيلي فلک ديوانه را فرزانه مي سازد