شماره ٦١٣: فرنگي طلعتي کز دين مرا بيگانه مي سازد

فرنگي طلعتي کز دين مرا بيگانه مي سازد
اگر در کعبه رو مي آورد بتخانه مي سازد
گهر بخشند مردان در عوض سنگ ملامت را
به پيري مي رسد طفلي که با ديوانه مي سازد
چراغ حسن را دست دعا فانوس مي گردد
خموشي نيست شمعي را که با پروانه مي سازد
زحيراني بجا مانده است دل در سينه ام، ورنه
کجا با دانه تفسيده هرگز دانه مي سازد؟
مسنج اي بلبل شوريده عشق خويش را با من
که بوي گل ترا مست و مرا ديوانه مي سازد
نمي دانم گل از ميخانه حسن که مي آيد
که کار صد چمن بلبل به يک پيمانه مي سازد
ندارد اينقدر استادگي تعمير احوالم
مرا زير و زبر يک جلوه مستانه مي سازد
خرد چون کودکان با خاکساري الفتي دارد
وگرنه عشق کي با کعبه و بتخانه مي سازد
اگر خواهي فلک را مهربان ترک فضولي کن
که سازش ميهمان را زود صاحبخانه مي سازد
نماند حسن بي عاشق که شمع آتشين جولان
چو بي پروانه شد فانوس را پروانه مي سازد
نباشد خنده بي گريه باغ آفرينش را
که گل در نوبهاران اشک شبنم دانه مي سازد
زگردش مشت خاک بيقرار من نمي ماند
اگر چرخ از گلم تسبيح يا پيمانه مي سازد
خط پاکي است گمنامي زکلفت گوشه گيران را
سياهي در نگين نامداران خانه مي سازد
به روي هم نهادن دست مي زيبد فقيري را
که کار عالمي از همت مردانه مي سازد
نبستم گرچه طرفي در حيات از زلف مشکينش
همان اميدواري استخوانم شانه مي سازد
نه آن عقده است دل کز دست و دندان واتواند شد
کليد چاره را اين قفل بي دندانه مي سازد
من و بيگانگي از آشنايان جهان صائب
که وحشت آشنا را معني بيگانه مي سازد