شماره ٦١٢: لبش از خنده دندان نما جان تازه مي سازد

لبش از خنده دندان نما جان تازه مي سازد
شراب صبح جان مي پرستان تازه مي سازد
اگرچه صفحه روي تو از خط کافرستان شد
همان صبح بناگوش تو ايمان تازه مي سازد
نظر سيراب مي گردد چو ياقوت از تماشايش
سفالي را که آن خط چوريحان تازه مي سازد
غبار خاطر من بيش مي گردد زتردستان
زمين تشنه را هر چند باران تازه مي سازد
نسيم صبح پيغام که مي آرد به اين گلشن؟
که از هر غنچه شاخ گل گريبان تازه مي سازد
دل آزاده ما هم زبرگ عيش مي بالد
لباس سرو را گر نوبهاران تازه مي سازد
مدار اميد آسايش برون نارفته از عالم
نفس غواص در بيرون عمان تازه مي سازد
فريب مردمي صائب مخور از چشم پرکارش
که از بهر شکستن عهد و پيمان تازه مي سازد