شماره ٦١٠: غم من عالم بيدرد را غمخواره مي سازد

غم من عالم بيدرد را غمخواره مي سازد
مسيحا را علاج درد من بيچاره مي سازد
همين بس شاهد يکرنگي معشوق با عاشق
که بلبل عاشق است و گل گريبان پاره مي سازد
چرا بر کوه پشت خويش چون فرهاد نگذارد؟
سبکدستي که صد شيرين زسنگ خاره مي سازد
زهر کس نامه اي آيد، زند چون شاخ گل بر سر
همين آن سنگدل مکتوب ما را پاره مي سازد
غزال وحشي من رو به صحراي دگر دارد
مرا هويي ازين وحشت سرا آواره مي سازد
تکلف بر طرف، ختم است بر آيينه خودداري
که از خوبان سيمين بر به يک نظاره مي سازد
دو عالم گر شود پروانه، شمع از پاي ننشيند
به يک عاشق کجا آن آتشين رخساره مي سازد؟
نسوزد دل اگر صائب سرشک نااميدي را
که از بهر يتيمان مهره گهواره مي سازد؟