شماره ٦٠٩: دل خام مرا رخسار آتشناک مي سازد

دل خام مرا رخسار آتشناک مي سازد
که عود خام را آتش زهستي پاک مي سازد
به طوف خاک ناحق کشتگان دامن کشان رفتن
زحرف دعوي خون سينه ها را پاک مي سازد
زدام سرو بالايي رهايي آرزو دارم
که طوق قمريان را حلقه فتراک مي سازد
تمناي ترحم دارم از خونريز مژگاني
که تيغ خود به دامان قيامت پاک مي سازد
چنان کز پرده شب رهزنان را جرأت افزايد
نقاب خط مشکين حسن را بيباک مي سازد
از ان ننشيند از طوفان به دامن گرد ساحل را
که از درياي گوهر با خس و خاشاک مي سازد
زهمراهان يکدل شوق سالک بيشتر گردد
گراني سيل را در جستجو چالاک مي سازد
فروغ عارض او سيل خون از ديده مي آرد
اگر خورشيد گاهي ديده اي نمناک مي سازد
صفاي روي خوبان است در دلسوزي عاشق
که اين آيينه را خاکستر دل پاک مي سازد
گرفتاري بهار بي خزاني زير پر دارد
که جوش گل گريبان قفس را چاک مي سازد
خروش سيل صائب مي شود در کوهسار افزون
مرا سنگ ملامت بيشتر چالاک مي سازد