شماره ٦٠٧: نمک داغ مرا چون مرهم کافور مي سازد

نمک داغ مرا چون مرهم کافور مي سازد
که از بادام تلخي دور، چشم شور مي سازد
خط از مشق پريشان چهره را بي نور مي سازد
که جوهر صيقل آيينه را مستور مي سازد
سر بي مغز مجنون را به سامان شور مي سازد
کدوي پوچ را پر شهد اين زنبور مي سازد
نمي آيد زهر لرزنده جاني حرف حق گفتن
کمان دار را زه جرأت منصور مي سازد
مگر گل زخمي از شمشير آن کان ملاحت شد؟
که شور بلبلان زخم مرا ناسور مي سازد
مخور از دور باش اي محفل آرا بر دماغ ما
که ما را از حريمش دل تپيدن دور مي سازد
سخن در پايه پستي نمي ماند سخنور را
سليمان دست خود را پايتخت مور مي سازد
به جوش خون درين فصل بهار اميدها دارم
که مي پرزور چون شد خشت از خم دور مي سازد
يکي صد مي شود از گرد لشکر نخوت شاهان
غبار خط مشکين حسن را مغرور مي سازد
نمي گردد ملايم چون زآهم آن کمان ابرو؟
کمان سخت را آتش اگر کم زور مي سازد
چراغ عقل را خاموش سازد نفس ظلماني
گداي دوربين فرزند خود را کور مي سازد
مپيچ از غنچه خسبي سر که اين اکسير خرسندي
سر زانوي وحدت را کنار حور مي سازد
ز زاد آخرت غافل مشو تا فرصتي داري
که برگ عيش زير خاک پنهان مور مي سازد
قناعت کن به شهد خامشي آرام اگر خواهي
که حرف پوچ سر را خانه زنبور مي سازد
به شيريني بدل شد تلخي بادام از شوري
نمک را چرب نرمي مرهم کافور مي سازد
زخاموشي شود کيفيت گفتار روزافزون
خم سربسته صائب باده را پرزور مي سازد