شماره ٦٠٦: چراغ حسن را دامان خط مستور مي سازد

چراغ حسن را دامان خط مستور مي سازد
غباري خانه آيينه را بي نور مي سازد
مرا در محفلي بند از زبان برداشت بيتابي
که شمعش گريه را در آستين مستور مي سازد
نگه دارد خدا از چشم ما آن لعل ميگون را
که شور بحر ما آب گهر را شور مي سازد
چه پروا از فناي عاشقان آن حسن سرکش را؟
که از هر مشت خاکي عشق صد منصور مي سازد
حريم قهرمان عشق شوخي برنمي دارد
سپند بي ادب را آتش از خود دور مي سازد
دل خوش مشربي دارم که سرديهاي دوران را
به اکسير تحمل مرهم کافور مي سازد
زعزلت شهرت افتاده است مطلب گوشه گيران را
که ذوق خودنمايي دانه را مستور مي سازد
دل ما را نسازد گريه شام و سحر خالي
که اين ويرانه چندين سيل را معمور مي سازد
ندارد حاصلي با خست رويان عاجزي کردن
کمان آسمان را سرکشي کم زور مي سازد
زناسازي مکن خون در جگر ما تلخکامان را
که گل با خار مي جوشد، شکر با مور مي سازد
چه افتاده است دردسر دهم صائب طيبيان را؟
که عيسي را علاج درد من رنجور مي سازد