شماره ٦٠٥: جمالت ديده ها را مطلع انوار مي سازد

جمالت ديده ها را مطلع انوار مي سازد
دهانت سينه ها را مخزن اسرار مي سازد
ندارد صرفه اي معشوق را هشيار گرداندن
وگرنه غنچه را بلبل دل بيدار مي سازد
من آن مرغ سحرخيزم رياض آفرينش را
که فريادم نسيم صبح را بيدار مي سازد
مرا بيگانه کرد از دين و ايمان سر و بالايي
که طوق قمريان را بر کمر زنار مي سازد
اگرچه نخل بي برگم به عشق اميدها دارم
که آتش خار بي گل را گل بي خار مي سازد
شکيبايي زعاشق نيست حسن آشنارو را
به ياد طوطيان آيينه با زنگار مي سازد
زجوش گل چنان شد تنگ جا بر نغمه پردازان
که بلبل آشيان در رخنه ديوار مي سازد
مکن از تنگ چشميهاي گردون شکوه، اي رهرو
که چشم تنگ سوزن رشته را هموار مي سازد
مخور چون گل زغفلت روي دست خنده شادي
که دل را در دو غم مي سازد و بسيار مي سازد
به حرف عقل پا از وادي مجنون مکش صائب
که اين ره پاي خواب آلود را بيدار مي سازد