شماره ٦٠٣: محبت سنگ خارا را ز اهل درد مي سازد

محبت سنگ خارا را ز اهل درد مي سازد
تجلي کوه را مجنون صحرا گرد مي سازد
بهشت آرد برون روز جزا سر از گريبانش
کسي کز برگ عيش اينجا به داغ و درد مي سازد
منه بر اختر اقبال دل از ساده لوحيها
کجا يک جا قرار اين مهره خوش گرد مي سازد؟
مرا پيري اگر چون مرده در کافور خواباند
زکار عشق کي دست و دل من سرد مي سازد؟
غزال شوخ چشم من خيال وحشيي دارد
که با هر کس گرفت الفت، زعالم فرد مي سازد
زسوز عشق او شد کهربايي استخوان من
که روي صبح را خورشيد تابان زرد مي سازد
زعياري يکي شد خال با خط دلاويزش
بلاي جان بود دزدي که با شبگرد مي سازد
مزن لاف شکيب و صبر با هجران او صائب
که اين درد گرانجان مرد را نامرد مي سازد