شماره ٥٩٩: زخود هر کس که بيرون رفت کي با همرهان سازد؟

زخود هر کس که بيرون رفت کي با همرهان سازد؟
که مسکن نيست بوي پيرهن با کاروان سازد
ندارد پرده پوشي پاي خواب آلود چون دامن
همان بهتر که تير کج به آغوش کمان سازد
به نرمي خصم بد گوهر حصار عافيت گردد
که مغز از چرب نرمي عمرها با استخوان سازد
هلال عيد مي سازد قد خم گشته ما را
همان عشقي که در پيري زليخا را جوان سازد
چه خواهد کرد با دلهاي مومين آتشين رويي
که با آهن دلي آيينه را آب روان سازد
مکن انديشه از زخم زبان چون عشق صادق شد
که چون شد صبح روشن شمعها را بي زبان سازد
به پايان چون برم اين راه بي انجام را صائب؟
که حيراني مرا در هر قدم سنگ نشان سازد