شماره ٥٩٧: زپا عشاق را آن نرگس مستانه اندازد

زپا عشاق را آن نرگس مستانه اندازد
زهي ساقي که عالم را به يک پيمانه اندازد
نمي گيرد به دندان پشت دست خود سبکدستي
که پيش از سيل رخت خود برون از خانه اندازد
نه اي گر مرد عشق از حلقه عشاق بيرون رو
که آن شمع آتش از پروانه در پروانه اندازد
چو اوراق خزان بلبل به روي يکديگر ريزد
به هر گلشن که دست آن شاخ گل مستانه اندازد
تو چون بيرون روي از انجمن، شمع گران تمکين
به جان بي نفس خود را برون از خانه اندازد
حجاب عشق تا برجاست از عاشق چه مي آيد؟
گرفتم خويش را در خلوت جانانه اندازد
درين بحر گران لنگر حبابي مي شود واصل
که از سر خرقه خود را سبکروحانه اندازد
گرفتاري عنان از دست بيرون مي برد، ورنه
مرا در دام هيهات است حرص دانه اندازد
زخورشيد بلند اقبال او صائب عجب دارم
که پرتو بر در و ديوار اين ويرانه اندازد