شماره ٥٩٣: اگرچه خاکسارم بر جهان پا مي توانم زد

اگرچه خاکسارم بر جهان پا مي توانم زد
کف خاکي همان در چشم دنيا مي توانم زد
مروت نيست در غربت فکندن سنگ طفلان را
وگرنه خيمه چون مجنون به حصار مي توانم زد
زفکر زاد عقبي پايم از گل برنمي آيد
وگرنه پشت پا آسان به دنيا مي توانم زد
اگر چون صبح باشد عزم صادق در بساط من
به قلب چرخ چون خورشيد تنها مي توانم زد
دلم چون برگ بيد از آب زير کاه مي لرزد
وگرنه سينه چون کشتي به دريا مي توانم زد
اگر سودا مرا چون گردباد از خاک بردارد
سراسرها درين دامان صحرا مي توانم زد
به آزادي نمي سازد دل عاشق گرفتاران
زدام زلف، صائب ورنه سروا مي توانم زد