شماره ٥٩٢: چه دارد عالم فاني که استغنا توانم زد؟

چه دارد عالم فاني که استغنا توانم زد؟
چه در دست است دنيا را که پشت پا توانم زد؟
درين دريا که موجش نوح را بي دست و پا دارد
من بي دست و پا تا چند دست و پا توانم زد؟
به دست ديگران چون گل گريبان چاک مي سازم
به اين کوتاه دستي چون در دلها توانم زد؟
سر تسليم نگذارم به خط جام چون سازم؟
به درياي نيفتادم که دست و پا توانم زد
زفيض خاکساري عالمي زير نگين دارم
که بر چرخ بلند اقبال، استغنا توانم زد
به يک رطل گران ساقي سبکبارم کن از هستي
که جولاني به کام دل درين صحرا توانم زد
زلعل آبدارش دست و پا گم مي کنم صائب
اگرچه دارم آن جرأت که بر دريا توانم زد