شماره ٥٩١: زخونم رنگ آن رخساره گلگون نمي گيرد

زخونم رنگ آن رخساره گلگون نمي گيرد
که چون تيغ آبدار افتاد رنگ خون نمي گيرد
ز الفت خوابگاه وحشيان شد دامن مجنون
همان ليلي زشوخي انس با مجنون نمي گيرد
غبار هستي همت بلندان غيرتي دارد
که وقت تنگدستي دامن گردون نمي گيرد
مگر از خود بر آرد آب اين تبخاله خونين
وگرنه تشنه ما آب از جيحون نمي گيرد
بغير از بيخودي دارالاماني نيست عالم را
عبث در خلوت خم جاي افلاطون نمي گيرد
مرا نظاره خوبان به حال خويش مي آرد
خمار من شرابي جز لب ميگون نمي گيرد
چنان از روي ليلي آتشين شد دامن صحرا
که مجنون چون سپند آرام در هامون نمي گيرد
چنان برده است حرص زر قرار از جان بيتابش
که استقرار در زير زمين قارون نمي گيرد
خمار چشم ليلي نشکند از ساغر ديگر
تماشاي غزالان راه بر مجنون نمي گيرد
زصد مصرع يکي را مي کند خوش طبع ما صائب
زمين سرکش ما نخل ناموزون نمي گيرد