شماره ٥٩٠: دل آزاده را هرگز غم عالم نمي گيرد

دل آزاده را هرگز غم عالم نمي گيرد
مسيحا را کمند رشته مريم نمي گيرد
نگردد دام ره زيب جهان دلهاي روشن را
که رنگ و بوي گلشن دامن شبنم نمي گيرد
برو ناصح به کار غير کن اين چرب نرمي را
که داغ شوخ چشم ما به خود مرهم نمي گيرد
گهر بر آبروي خويش مي لرزد، نمي داند
که ابر بي نياز ما ز دريا نم نمي گيرد
نمي چسبد به دل تن پروران را حرف اهل دل
چو کاغذ چرب باشد نقش از خاتم نمي گيرد
کسي کز تنگدستي هر دم آويزد به داماني
ندانم دامن شب را چرا محکم نمي گيرد؟
مزن دست تأسف بر هم از مرگ سيه کاران
که خون مرده را هرگز کسي ماتم نمي گيرد
چه مطلب خوشتر از پاس نفس اهل بصيرت را؟
سخن را عيسي ما از لب مريم نمي گيرد
پر کاهي است کوه درد در ميزان آزادان
زبار دل قد سرو و صنوبر خم نمي گيرد
سر هر کس که گرم از کاسه زانوي خود گردد
به منت جام را صائب زدست جم نمي گيرد