شماره ٥٨٩: کسي از زلف پريشان خونبهاي دل نمي گيرد

کسي از زلف پريشان خونبهاي دل نمي گيرد
صبا را کس به خون لاله بسمل نمي گيرد
زبخششهاي عشق (پاک) طينت سينه اي دارم
که چون آيينه کين سنگ را در دل نمي گيرد
عجب دارم هماي وصل بر من سايه اندازد
که جغد ازنا کسي در خانه ام منزل نمي گيرد
اگر دامن زند در کشتن ما بر ميان قاتل
به خاک و خون تپيدن را کس از بسمل نمي گيرد
اگر خاکستر پروانه دارد شعله غيرت
چرا خون چراغ کشته از محفل نمي گيرد؟
لحد گهواره سان مي لرزد از بيتابي جسمم
زشوخي کشتيم آرام در ساحل نمي گيرد
زسوز سينه مجنون صحرايي عجب دارم
که چون فانوس، آتش در دل محمل نمي گيرد
طلبکار تو چون سيلاب بر قلزم زند خود را
به هر فرسنگ چون سنگ نشان منزل نمي گيرد
چسان در رخنه دل داغ عشقش را کنم پنهان؟
کسي آيينه خورشيد را در گل نمي گيرد
دل ما در تلاش زخم دارد همت ديگر
به يک زخم نمايان دست از قاتل نمي گيرد
مرا اين شيوه صائب ()خويشتن دارد
که گر پيکان به چشمش مي زني در دل نمي گيرد