شماره ٥٨٨: فسون صبر در دلهاي پرخون در نمي گيرد

فسون صبر در دلهاي پرخون در نمي گيرد
چو دريا بيکران افتد به خود لنگر نمي گيرد
سياهي بر سر داغ من آتش زير پا دارد
زشوخي اخگر من گرد خاکستر نمي گيرد
غرض از زندگي نام است، اگر آب خضر نبود
کسي آيينه را از دست اسکندر نمي گيرد
دو رنگي نيست هر جا پاي وحدت در ميان آمد
درين دريا خزف خود را کم از گوهر نمي گيرد
نگردد لخت دل از گريه مانع خار مژگان را
گره در رشته ما راه بر گوهر نمي گيرد
ز اقبال سکندر خضر بر دل داغها دارد
که آب زندگاني جاي چشم تر نمي گيرد
لبي کز حسرت آب خضر خون مي خورد صائب
چرا يک بوسه سيراب از ساغر نمي گيرد؟