شماره ٥٨٦: تن آساني عنان زندگاني را نمي گيرد

تن آساني عنان زندگاني را نمي گيرد
گرانباري زمام کارواني را نمي گيرد
سبکسيري شود سيلاب را در سنگلاخ افزون
گرانخوابي عنان زندگاني را نمي گيرد
فريب نشأه افيون مخور زنهار در پيري
که جز مي نشأه اي جاي جواني را نمي گيرد
به تدبير از قضاي حق ميسر نيست جان بردن
سپر پيش بلاي آسماني را نمي گيرد
بخيلان گر کنند استادگي در شکر افشاني
زطوطي هيچ کس شيرين زباني را نمي گيرد
زبيقدري غباري نيست بر دل پاک گوهر را
کسادي از گهر روشن رواني را نمي گيرد
نمي گردد غبار خط زرفتن حسن را مانع
زبرق ابر سيه آتش عناني را نمي گيرد
نسازد پرده شرم از عتاب آن شوخ را خامش
که فانوس از چراغ آتش زباني را نمي گيرد
نپوشد چشم اگر آن سنگدل از ديدن عاشق
خموشي پيش راه همزباني را نمي گيرد
ندارد خط مشکين رتبه آن لعل جان افزا
سياهي جاي آب زندگاني را نمي گيرد
عرق بي خواست زان رخسار شرم آلود مي جوشد
چمن پيرا زشبنم ديده باني را نمي گيرد
طلاي خالص از آتش نبازد رنگ را صائب
بهار از عاشقان رنگ خزاني را نمي گيرد