شماره ٥٨٤: غباري از بيابان جنون بالا نمي گيرد

غباري از بيابان جنون بالا نمي گيرد
که دل از سينه ليلي ره صحرا نمي گيرد
زمين سينه عاشق عجب خاصيتي دارد
که تا سرکش نباشد نخل، در وي پا نمي گيرد
رسانيده است جايي همت من بي نيازي را
که آتش را خس و خارم زاستغنا نمي گيرد
اگر پاي حسابي روز محشر در ميان باشد
سر خاري ازين گلزار پاي ما نمي گيرد
غبار غم زمين و آسمان را تنگ اگر سازد
فضاي گوشه دل را کسي از ما نمي گيرد
ندارد همچو ما غالب شريکي محنت عالم
کسي از پا نمي افتد که دست ما نمي گيرد
زبان گندمين تنخواه نان جو بود صائب
فلک روزي عبث از مردم دانا نمي گيرد