شماره ٥٨٣: به ابرام آن که از دنياپرستان کام مي گيرد

به ابرام آن که از دنياپرستان کام مي گيرد
زريگ از چربدستي روغن بادام مي گيرد
گلستان مي کند نزديکي معشوق زندان را
به ذوق گنج، قارون زير خاک آرام مي گيرد
به پيغامي از ان لبهاي شکربار خرسندم
که دور افتاده فيض بوسه از پيغام مي گيرد
فضوليهاي مهمان بر خسيسان بار مي باشد
فلک را زود دل از مردم خود کام مي گيرد
چه بيتاب است در گرداندن جا خاتم دولت
به روي دست، اخگر بيش ازين آرام مي گيرد
کسي از رهروان توفيق وصل کعبه دريابد
که چشمش از سفيدي جامه احرام مي گيرد
زجمعيت چه حاصل چون تقاضا نيست همراهش؟
تهيدست است از نو کيسه هر کس وام مي گيرد
زچشم شور حاسد تلخ شد خوابم، چه حرف است اين
که تلخي را نمک از طينت بادام مي گيرد؟
به چوب از شانه دست زلف بست از دلبري خالش
که چون افتاد گيرا دانه جاي دام مي گيرد
چرا سازم زحرف تلخ جانان رو ترش صائب؟
که آن لبهاي شيرين تلخي از دشنام مي گيرد
اگر ميخانه قسمت تهي شد از مي صافي
که درد باده را صائب ز درد آشام مي گيرد؟