شماره ٥٨٢: نه از خط زنگ آن رخساره گلرنگ مي گيرد

نه از خط زنگ آن رخساره گلرنگ مي گيرد
که چون تيغ آبدار افتاد از خود رنگ مي گيرد
نگيرد پيش راه همت مستانه مي را
گلوي شيشه را هر چند ساقي تنگ مي گيرد
که حد دارد تواند شد طرف با حسن بيباکي
که تيغ از قبضه خورشيد زرين چنگ مي گيرد
چه گل چيند کسي از نوبهار تنگ ميداني
که سامان نشاط از غنچه دلتنگ مي گيرد
چه بگشايد مرا از صحبت گردون تر دامن؟
که از آب گهر آيينه من زنگ مي گيرد
اگرچه رنگ مي گيرد زمه هر جا بود سيبي
از ان سيب زنخدان ماه تابان رنگ مي گيرد
از ان سنگ ملامت نيست کم در ملک رسوايي
که هر ديوانه اي آنجا عيار سنگ مي گيرد
ز زندان پاي بر مسند نهادن هست دلکش تر
فلک دانسته صائب بر عزيزان تنگ مي گيرد