شماره ٥٨١: زخون خويش تيغ دشمن من رنگ مي گيرد

زخون خويش تيغ دشمن من رنگ مي گيرد
دلير آن است کز دشمن سلاح جنگ مي گيرد
نبندد صورت از يکرنگ دشمن، دوستي هرگز
زعکس طوطيان آيينه من زنگ مي گيرد
گراني مي کند بر دل مرا حرف سبک مغزان
اگرچه از هوا ديوانه من سنگ مي گيرد
زهمچشمان گزيري نيست خوبان را که در گلشن
گل از گل رنگ مي بازد، گل از گل رنگ مي گيرد
به همت مي توان از سربلندان يافت کام دل
که از خورشيد تابان لعل آب و رنگ مي گيرد
اگرچه از سياهي هيچ رنگي نيست بالاتر
دل از من بيش چشم آسماني رنگ مي گيرد
ز اقبال لب پيمانه خونها در جگر دارم
که گاهي بوسه اي زان لعل آتش رنگ مي گيرد
نگنجد گر قبا در پيرهن از شوق، جا دارد
که در آغوش آن سيمين بدن را تنگ مي گيرد
به يک تلخي زصدتلخي قناعت کردن اولي تر
مرا از صلح مردم بيش دل از جنگ مي گيرد
گريبان چاک سازد ابر را برق سبک جولان
عبث صائب لباس غنچه بر گل تنگ مي گيرد