شماره ٥٨٠: شعور از زاهد خشک آن لب مي نوش مي گيرد

شعور از زاهد خشک آن لب مي نوش مي گيرد
زسنگ خاره دل آن چشم بازيگوش مي گيرد
توان از بندگي آزادگان را صيد خود کردن
که قمري سرو را از طوق در آغوش مي گيرد
سبوي باده را از دست هم گيرند مخموران
نباشد بار بر دل هر که بار از دوش مي گيرد
به همواري زفکر خصم بدگوهر مشو ايمن
که اکثر پاي مردم را سگ خاموش مي گيرد
زراه بردباري خصم را شيرين زبان کردم
که موم از نيش زنبوران به نرمي نوش مي گيرد
بود بالاتر از گفتار، شان مهر خاموشي
نگيرد خوان زنعمت آنچه از سرپوش مي گيرد
چو مژگان مي شود خار سر ديوارها رنگين
چنين از ناله ام گر خون گلها جوش مي گيرد
زبان خار تهمت کوته است از پاکدامانان
به جرأت شمع را فانوس در آغوش مي گيرد
به من صائب کجا همچشم گردد ابر نيساني؟
که دريا از صدف پيش سر شکم گوش مي گيرد