شماره ٥٧٩: دل از عاشق به شرم آن نرگس غماز مي گيرد

دل از عاشق به شرم آن نرگس غماز مي گيرد
شکار خود به چشم بسته اين شهباز مي گيرد
اگر روي دلي از غنچه اين بوستان بيند
زباد صبح بلبل بوي گل را باز مي گيرد
چراغ اهل معني مي شود از سرزنش روشن
زبان شمع تيزي از دهان گاز مي گيرد
اگرچه مانع پرواز مي باشد گرفتاري
مرا دل در بر از ياد قفس پرواز مي گيرد
مشو از شکر حق غافل که حق از خلق نعمت را
نمي گيرد به کفر، اما به کفران باز مي گيرد
در انجام حيات از ضبط او عاجز نمي گردد
عنان نفس صائب هر که از آغاز مي گيرد