شماره ٥٧٧: سخن رنگ اثر از سينه افگار مي گيرد

سخن رنگ اثر از سينه افگار مي گيرد
نسيم ساده دل بوي گل از گلزار مي گيرد
تماشاي رخش در پرده مي کردم، ندانستم
که اين آيينه از آب گهر زنگار مي گيرد
که در بيرون در مانده است کامشب بوستان پيرا
به جوش لاله و گل رخنه ديوار مي گيرد؟
فريب عقل خوردم، دامن مستي رها کردم
ندانستم که اينجا محتسب هشيار مي گيرد
درخت بي ثمر بارست بر دل، سرو اگر باشد
جهان را زود دل از مردم بيکار مي گيرد
به آه و ناله گفتم دل تهي سازم، ندانستم
که عشق اول زبان زين لشکر خونخوار مي گيرد
اگرچه شبنم اين بوستانم در عزيزيها
غبار خاطر من رخنه ديوار مي گيرد
رگ خوابي که مي داند کمند عيش بيدردش
دل بيدار عاشق رشته زنار مي گيرد
پذيراي نصيحت نيست دل اهل تنعم را
چو کاغذ چرب باشد نقش را دشوار مي گيرد
خيانتهاي پنهان مي کشد آخر به رسوايي
که دزد خانگي را شحنه در بازار مي گيرد
زجوش لاله پروا نيست سيل نوبهاران را
کجا خون دامن آن سرو خوش رفتار مي گيرد؟
چه آتش بود عشق افکند در خرمن مرا صائب؟
که جوش مغز هر دم از سرم دستار مي گيرد