شماره ٥٧٦: به خواب آن چشم دل از عاشق ناشاد مي گيرد

به خواب آن چشم دل از عاشق ناشاد مي گيرد
به چشم بسته صيد خويش اين صياد مي گيرد
کنم با کوه چون نسبت ترا در پله تمکين؟
که تمکين تو ره بر ناله و فرياد مي گيرد
نگيرد در تو افسون من بي دست و پا، ورنه
نگاه عجز من تيغ از کف جلاد مي گيرد
مکن استادگي در قتلم اي سرو سبک جولان
که خون شمع ناحق کشته را از باد مي گيرد؟
زند سرپنجه با خورشيد در هنگامه دعوي
بر رويي که نقش از سيلي استاد مي گيرد
به روي سخت نتوان باز کرد از سر کدورت را
که بيش از شيشه زنگ آيينه فولاد مي گيرد
مگر از پرده غفلت حجابي در ميان آيد
وگرنه زود دل از عالم ايجاد مي گيرد
تو در اين خاکدان از لنگر غفلت زمين گيري
وگرنه سيل را دل زين خراب آباد مي گيرد
هنرور شو که کوه بيستون با آن سرافرازي
بلندآوازگي از تيشه فرهاد مي گيرد
نظر چون عنکبوت از گوشه گيري بر مگس دارد
اگر کنجي زمردم زاهد شياد مي گيرد
به توفيق خدا دست ولايت چون علم گردد
سليمان زمان سال دگر بغداد مي گيرد
ز تلخيهاي عالم نشأه مي مي برد صائب
جوانمردي که از پير مغان ارشاد مي گيرد