شماره ٥٧١: زبيتابان کجا آن مست بي پروا خبر گيرد؟

زبيتابان کجا آن مست بي پروا خبر گيرد؟
سپند ما مگر زان آتشين سيما خبر گيرد
زاحوال هواداران مشو غافل زبسياري
که از هر ذره خورشيد جهان آرا خبر گيرد
غم عقبي نگردد گرد دل آزاد مردان را
که از دنيا خبر دارد که از دنيا خبر گيرد؟
زمشت خار ما اي ابر رحمت سرگران مگذر
که با آن کثرت از هر موجه اي دريا خبر گيرد
نه از قاصد شکايت نه زمرغ نامه بردارم
که از خود بيخبر گردد کسي کز ما خبر گيرد
به پاي مرغ مي خارد سر شوريده خود را
زخار پا کجا مجنون بي پروا خبر گيرد؟
شود گردکسادي سرمه انصاف گوهر را
مگر در عهد خط آن ظالم از دلها خبر گيرد
سپرداري کند از موم سبز آيينه خود را
گر آن آيينه رو از طوطي گويا خبر گيرد
زبيدردي به فکر دردمندان کس نمي افتد
مگر ما از دل افگار و دل از ما خبر گيرد
بغير از گردباد امروز در دامان اين صحرا
که را داريم ما سرگشتگان کز ما خبر گيرد؟
زخونگرمان درين محفل نمي يابيم دلسوزي
مگر خونابه اشک از کباب ما خبر گيرد
دم جان بخش آخر کار خود را مي کند صائب
اگر عيسي زبيماران به استغنا خبر گيرد