شماره ٥٦٧: مکن بر نفس رحمت با تو چون راه جفا گيرد

مکن بر نفس رحمت با تو چون راه جفا گيرد
سزاي کشتن است آن سگ که پاي آشنا گيرد
مترس از نفس سرکش، پنجه تسخير بيرون کن
که چون گيري گلوي اژدها شکل عصا گيرد
کسي کز خلق خواهد حاجت خود، مردنش اولي
غريق بحر به، آن کس که دستش ناخدا گيرد
نگردد با گرفتن بي نيازي جمع در يک جا
سزاي آتش است آن تن که نقش بوريا گيرد
شود گرد خجالت، بر جبين خضر بنشيند
غباري از سر خاک سکندر چون هوا گيرد
کماني کرده زه بيطاقتي در پيکر خشکم
که چون تير هوايي استخوان من هوا گيرد
نهال ميوه دارم، حق گزاري بار مي آرم
بلند اقبال آن دستي که بازوي مرا گيرد
چراغ دولت پروانه روزي مي شود روشن
که از خاکسترش آيينه رخساري جلا گيرد
نه در خار از جفا رنگي، نه در گل از وفا بويي
خوشا چشمي کز اين گلزار چون شبنم هوا گيرد
حريف گوشه ابروي منت نيستم صائب
من و آيينه طبعي که بي صيقل جلا گيرد