شماره ٥٦٥: بدن را در زمين هرگز روان پاک نگذارد

بدن را در زمين هرگز روان پاک نگذارد
که دام خويش را صياد زير خاک نگذارد
يکي صد شد زفيض صبح تأثير سرشک من
که حق دانه پيش خود زمين پاک نگذارد
شهادت غافل از پاس ادب جان را نمي سازد
سر عاشق قدم بر ديده فتراک نگذارد
کجا خواهد لب گستاخ را راه سخن دادن؟
شکر خندي که دلها را گريبان چاک نگذارد
زصبح آفرينش بر نيايد آتشين رويي
که در کوي تو چون خورشيد سر بر خاک نگذارد
به ور باده نتواند برآمد هر زبردستي
که را ديدي که پشت دست پيش تاک نگذارد؟
گزيدم با هزاران آرزو عشقش، ندانستم
که در دل آرزو آن شعله بيباک نگذارد
مرا چون آب بود از جلوه مستانه اش روشن
که قمري را به سرو آن قامت چالاک نگذارد
طلسم شيشه نتواند برآمد با مي زورين
عبث سر در سر پرشور من افلاک نگذارد
گرفتم چون شرر در سينه خارا نهان گشتم
مرا در پرده نور شعله ادراک نگذارد
نماند از چشم تر در سينه صائب خرده رازم
که ابر نوبهاران دانه اي در خاک نگذارد