شماره ٥٦٤: به ذوق آشتي از دوستان رنجيدني دارد

به ذوق آشتي از دوستان رنجيدني دارد
بساط دوستداري چيدن و واچيدني دارد
اگر نتوان بر آن زلف سيه چون شانه پيچيدن
به ياد او دل شبها به خود پيچيدني دارد
نشويي گر به شبنم گرد راه اين غريبان را
چو گل بر روي مرغان چمن خنديدني دارد
خزان نااميدي گرورق را برنگرداند
نهال آرزومندي عجب باليدني دارد
حجاب عشق اگر دست از عنان شوق بردارد
به پاي سرو چون آب روان غلطيدني دارد
مشو اي خرمن گل از فريب بوالهوس ايمن
به ديدن نيست قانع هر که دست چيدني دارد
زناليدن نگردد سرمه مانع دردمندان را
جرس در پرده شبها عجب ناليدني دارد
گشودم سرسري بر روي دنيا چشم، ازين غافل
که ديدنهاي رسمي در عقب واديدني دارد
زکيفيت نباشد جلوه گاه دوستان خالي
به بوي مي لب جام تهي بوسيدني دارد
اگر در نوبهاران وانکردي چشم عبرت بين
به اوراق پريشان خزان گرديدني دارد
ندارد جز پشيماني ثمر آميزش مردم
به عياري زمردم خويش را دزديدني دارد
بهار عالم امکان تغافل بر نمي تابد
نچيني گر گل اين باغ را بوييدني دارد
مشو غافل زپيچ و تاب خط بر چهره خوبان
که مو بر آتش سوزان عجب پيچيدني دارد
وصال شسته رويان مي کند بيدار دلها را
به گرد باغ چون آب روان گرديدني دارد
نمي ارزد به زخم خار و خس گلهاي سيرابش
ازين گلزار صائب فکر دامن چيدني دارد