شماره ٥٦٢: فروغ دل مرا از نور مهر و مه غني دارد

فروغ دل مرا از نور مهر و مه غني دارد
نخواهد شمع ديگر هر که را دل روشني دارد
مکن دور از حريم خود دل سرگشته ما را
که اين پروانه همچون شمع چندين کشتني دارد
مرا دارد زبان چرب سير از نعمت الوان
نخواهد نانخورش هر کس که نان روغني دارد
مگير از جا سبک پيمانه خونابه نوشان را
که هر موجي ازو زورکمان صد مني دارد
تن آساني مجو اي ساده دل از مسند دولت
که در هر بخيه زخم سوزني اين سوزني دارد
حذر کن از مي پرزور عشق اي عقل کوته بين
که هر برگي زتاکش پنجه شيرافکني دارد
مشو در روزگار دولت از افتادگان غافل
به پيش پا نظر کن تا چراغت روشني دارد
زبيم خوي او آه از دلم بيرون نمي آيد
سياه اين خانه دربسته را بي روزني دارد
زقحط پرده پوشان ماند پنهان رازمن در دل
که يوسف را نهان در چاه بي پيراهني دارد
زبان مار جاي خار دارد زير پيراهن
نهان در زير لب هر کس که راز گفتني دارد
نلرزد بر خود آن آزاده از فصل خزان صائب
که چون سرو از جهان يک جامه پوشيدني دارد