شماره ٥٦١: بجز تشويش خاطر عالم فاني نمي دارد

بجز تشويش خاطر عالم فاني نمي دارد
جهان دارالاماني غير حيراني نمي دارد
نباشد هيچ بنيادي زسيل حادثات ايمن
بغير از خانه بر دوشي که ويراني نمي دارد
زخورد و خواب بگذر گر دل بيدار مي خواهي
که بيداري زپي خواب تن آساني نمي دارد
سحرخيزي ز آب زندگي سيراب مي گردد
که دست از دامن شبهاي ظلماني نمي دارد
گذارد بي سروپايي در آتش نعل سالک را
گهر در بحر آسايش زغلطاني نمي دارد
حجاب و شرم در کارست حسن لاابالي را
گريز از چاه و زندان ماه کنعاني نمي دارد
گرفتار ترا چشم ترحم نيست از مردم
که اميد شفاعت صيد قرباني نمي دارد
همان از دور مي بوسم زمين هر چند مي دانم
که دربان کريمان چين پيشاني نمي دارد
مپيچ از غنچه خسبي سر اگر آسودگي خواهي
که گل در غنچگي بيم از پريشاني نمي دارد
چه باشد دين و دل صائب که نتوان باخت در راهش؟
دو عالم باختن اينجا پشيماني نمي دارد