شماره ٥٥٩: دو روزي بيش جان سنگيني تن بر نمي دارد

دو روزي بيش جان سنگيني تن بر نمي دارد
گراني از گرانجانان فلاخن برنمي دارد
از ان در دل گره چون لاله کرديم آه سوزان را
که دود آه ما را هيچ روزن برنمي دارد
سبک باشد به چشم ما زسنگ کم ترازويش
گرانجاني که سنگ از راه دشمن بر نمي دارد
مکن ناسازگاري با ضعيفان در زبردستي
که بيجوهر بود تيغي که سوزن برنمي دارد
ره آزادگي باشد گلستان مرغ زيرک را
که چشم از رخنه دل جان روشن بر نمي دارد
ندارد قرب نيکان سود چون دل آهنين افتد
که تنگي را مسيح از چشم سوزن برنمي دارد
نباشد سيري از رنگين عذاران پاک چشمان را
که شبنم تا نسوزد دل زگلشن برنمي دارد
قدم بردار اگر داري نشان مردي اي رستم
که سختي بيش ازين در چاه، بيژن برنمي دارد
زبت نتوان به افسون توبه دادن بت پرستان را
که سيل اين سنگ از راه برهمن برنمي دارد
مگر گردي زنعلين تعلق هست پايم را؟
که چوب از پيش راهم نخل ايمن بر نمي دارد
وصال مهرتابان يافت صبح از اختر افشاني
که اينجا دانه مي ريزد که خرمن برنمي دارد؟
برون رو از فلک صائب دل روشن اگر خواهي
که از دل زنگ، اين فيروزه گلشن برنمي دارد