شماره ٥٥٨: شکوه عشق را گردون گردان برنمي دارد

شکوه عشق را گردون گردان برنمي دارد
که هر موري زجا تخت سليمان برنمي دارد
دل صد چاک را کردم نثار او، ندانستم
که بار شانه آن زلف پريشان برنمي دارد
نهادم تا قدم در آستان چرخ، افتادم
زمين خانه اين سفله مهمان برنمي دارد
مگر زين خاکدان بيرون روم بر مدعا گريم
تنور خام اين ويرانه طوفان برنمي دارد
مگر از طوق خود قمري زمستي غافل افتاده است؟
وگرنه گردن عاشق گريبان برنمي دارد
تمناي ترحم از نگاه خونيي دارم
که دست از قبضه شمشير مژگان برنمي دارد
از ان همچون صدف دندان طاقت بر جگر دارم
که آن سيب زنخدان بار دندان برنمي دارد
هلاک سير چشميهاي داغ خويشتن گردم
که از لب مهر پيش هر نمکدان بر نمي دارد
شکست افتاد بر زلف از گرانيهاي دل صائب
غبار گوي دل را هيچ دامان برنمي دارد