شماره ٥٥٥: دل بيمار من ناز مداوا برنمي دارد

دل بيمار من ناز مداوا برنمي دارد
گراني از دم جان بخش عيسي بر نمي دارد
نماند از خون دل چندان که مژگاني کنم رنگين
همان دست از دل آن مژگان گيرا برنمي دارد
مگر با خار ديوارش نظر بازي کنم، ورنه
گل اين بوستان بار تماشا برنمي دارد
مبادا هيچ کافر را الهي خصم کم فرصت!
به ترک سرفلک دست از سرما برنمي دارد
به مي اصلاح سودا مي کنم هر چند مي دانم
که خامي را زعنبر جوش دريا برنمي دارد
ز نامردان به مردان زال دنيا بيشتر پيچد
که دست از دامن يوسف زليخا بر نمي دارد
بدان هرگز نمي گردند خوب از صحبت نيکان
ز سوزن تنگ چشمي قرب عيسي بر نمي دارد
وطن هر چند دلگيرست بر غربت شرف دارد
به آهن، دل شرار از سنگ خارا بر نمي دارد
تو مي انديشي از خار ملامت، ورنه صاحبدل
نيارد در نظر تا خار را پا بر نمي دارد
اگرچه دامن ما بر فلک چون ابر مي سايد
همان خار علايق دست از ما برنمي دارد
به هر نقش و نگاري کي مقيد مي شود صائب؟
دلي کز سرکشي عبرت ز دنيا برنمي دارد