شماره ٥٥٤: تمناي فروغ آن ماه سيما برنمي دارد

تمناي فروغ آن ماه سيما برنمي دارد
کرم بي خواست چون افتد تقاضا بر نمي دارد
چوکار افتاد شيرين بي سخن انجام مي يابد
که فرهاد اهتمام کارفرما برنمي دارد
درين وادي مرا بر رهنوردي رشک مي آيد
که تا خاري نيارد در نظر پا بر نمي دارد
کسي کان قامت بي سايه را ديده است در جولان
زسرو بوستان ناز دو بالا بر نمي دارد
به دشمن هر که يکرنگ است دل را تيره مي سازد
مثال طوطيان آيينه ما برنمي دارد
مگر در پرده دل با خيال او نظر بازم
وگرنه آن رخ نازک تماشا برنمي دارد
گوارا مي شود از جبهه واکرده سختيها
که بار کوه جز دامان صحرا برنمي دارد
زسنگ کودکان شد موميايي استخوان ما
همان صائب جنون دست از سر ما برنمي دارد